حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت چهل و چهارم :
گوشیام را از کیفم برداشتم و توی گوشم گذاشتم:
ـ سلام مجید.
ـ سلام الهام. کجایی؟
ـ بیرون.
ـ مگه قرار نبود بیام دنبالت؟
ـ ببخشید یادم نبود میای دنبالم...
ـ صدات چرا گرفته؟
حالم اصلاً خوب نبود. فقط توانستم بگویم: «مجید بیا پارک نزدیک بیمارستان.» و قطع کردم و تا آمدن مجید به آن صحنه تلخ فکر کردم. ماشین مجید را که دیدم به طرفش رفتم. از دیدن صورتم آنقدر جا خورد که چند ل
مطالعهی این پارت کمتر از ۷ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۰۷ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
مرضیه نعمتی | نویسنده رمان
بله دقیقا. این اتفاق توی یکی از بیمارستانهای تهران رخ داده🙏💞
۹ ماه پیشبستی
00رمان خیلی خوبه
۹ ماه پیشمرضیه نعمتی | نویسنده رمان
🙏💕
۹ ماه پیشZarnaz
۲۰ ساله 00عالی عالی مرسی مرضیه جونم وایییی چقدر بهم میان😍😍عاشق مجیدم چقدر مهربون آقا ❤️😍
۱۰ ماه پیشمرضیه نعمتی | نویسنده رمان
❤❤
۱۰ ماه پیش
اسرا
00بدترین خبر دنیاگفتن مرگ یکی واقعا وحشتناکه حالا بخش بیمارستان هم باشه دیگه هیچی عالیه ممنون بانومرضیه😘